حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

حسنا خودش میخوابه

سلام عزیز خاله جونی کم کم داری تو همه زمینه ها مستقل میشی.  امروز برای اولین بار وقتی خونمون بودی خودت خوابیدی و با تکوک دادنت رو پامون نخوابیدی! همیشه شیفت عصر مامانی که خونمون بودی حول و حوش ساعت 2 میخوابیدی . امروز بابایی میخواست بیاد دنبالت و من و مادرجون و پدرجون هم خوابمون میومد و تو هم طبق معمول شیطونی میکردی. مادرجون چند بار با صدای بلند گفت الله اکبر. تو هم از الله اکبر گفتن میترسی و هر وقت که میگیم الله اکبر سر جات میشینی و اخم میکنی. امروز وقتی مادرجون میگفت: الله اکبر تو میدوییدی و میومدی پیشم و سرت رو رو بالش میذاشتی و میخوابیدی. اولش چشات باز بود و تکون نمیخوردی و بعد چند دقیقه بعد باز مادرجونو نگاه میکردی. مادرجون که...
31 تير 1393

حسنا و اولین شب قدر

سلام خاله جونی امشب اولین شب قدر بود که با کاروان محله رفتیم زیارتگاه آستانه و مراسم شب قدر اونجا بود. البته افطار اونجا بودیم و مراسم تا سحر طول میکشید و ما چون راهمون دور بود نتونستیم زیاد بمونیم. مامانی  اولین بار بود که با کاروان تو رو میاورد سفر. دفعه پیش که ما بردیمت تعریف کردیم که زیادم با حسنا سخت نیست این طور شد که مامانی که امروز تعطیل بود با ما اومد و تو رو آورد. تو ماشین که خوابیدی قبل افطار کمی رفتیم بازار و خیلی لج میگرفتی و میخواستی راه بری. ما هم کفشتو جا گذاشته بودیم. مامانی یه دمپایی بنفش برات خرید. تو بازار توپ دیدی و هی میگفتی توپ توپ. مامان هی میگفت حسنا خونه توپ داری. لج کردی و مامان یه توپ برات خرید که همو...
26 تير 1393

حسنا و عکس العمل در برابر تشویق

خاله جونی این روزا متوجه تشویق کردن میشی. مثلا مدام وسایل مختلف رو برام میاری و موقع دادن بهم میگی: مممممممممممم. چون قبلا هر بار که ازت یه چیزی رو میگرفتم میگفتم: مرسی. تو هم یاد گرفتی و قبلش بهم یادآوری میکنی که بگم مرسی. بعد شنیدن مرسی اون دندونای خرگوشی رو در میاری و یه لبخند رضایت آمیز میزنی. اما اگه یادم بره و نگم مرسی با نگاه تعجب آمیز نگام میکنی و گاهی اوقات وسایل رو میگیری از دستم. مادرجون وقتی میخوات ازت تشکر کنه میگه مرسی دختر. هه پله کی شی!(یعنی بزرگ شی). تشویق مادر جون رو هم متوجه میشی.
25 تير 1393

ترسهای حسنا

در جستجو بودیم که یکی پیدا شه و حسنا شیطونک ازش حساب ببره و یکم ساکت بمونه. امروز منو حسنا جوجو داشتیم تو اتاق با نی نی ها بازی میکردیم. نی نی خرسی و نی نی خرگوش که حسنا هر وقت میاد خونمون سریع میاد تو اتاق و بر میداره و با ذوق میگه: نـــــــــــــــــــــــی نــــــــــــــــــــــــی! حسنا حسابی جنب و جوش داشت و یه ریز اینور اونور میرفت و منم باید هی دنبالش می دوییدم که خراب کاری نکنه که یه دفعه دیدم یکی صدام کرد. برگشتم دیدم بابابزرگه. حسنا خشکش زد و دیگه هیچ حرکتی نکرد. رفتم پیش آقا جون. بعد برگشتم حسنا رو ببرم که دیدم حسنا مثل بید داره میلرزه و قیافش دیدنی بود. رفتیم تو هال. حسنا اصلا نزدیک نمیشد به آقاجون و همش بغض میکرد. من و مادرجون ...
25 تير 1393

تاب تاب عباسی

از بس گفتی: تاب تاب که پدر جون امروز تو حیاط یه تاب خوشمل درست کرد برات. همین که طناب رو آورد بیرون و میخواست اندازه بگیره ببینه چقدر طناب لازم داره، توی باهوش فهمیدی که قصدش چیه و هی میگفتی: تاب تاب. اولش میترسیدی و تا سوار تاب میشدی میپریدی تو بغلمون اما آخر شبی که منتظر مامانی بودیم تا بیاد، یکم پدر جون تابت داد و تو هی میگفتی: تاب تاب. پدر جون واست شعر تاب تاب عباسی رو خوند. هر وقت سوار تاب میشم و این شعر و میخونم یاد خاطرات قدیم می افتم. یادش بخیر وقتی کوچیک بودیم،مکان بازیمون معمولاً باغ بابا بزرگ بود، یه روز بابا بزرگ همه نوه هاش رو خوشحال کرد و رو هر کدوم از درختا یه طناب انداخت و هر درخت واسه یکی از نوه ها شد اون روز ...
23 تير 1393

حسنا و پارک

خاله جونی امشب بعد افطار مامانی حوصلش سر رفته بود. واسه این به بابا گفت ما رو ببره پارک. چون مامانی امروز تعطیل بود و تو هم به قول خودت دَ دَ نرفته بودی. همین که سوار ماشین شدی ذوق کردی و میگفتی: دَ دَ. بابایی من و تو مامانی رو رسوند پارک و خودش رفت تا به کاراش برسه. زمین بازی پارک، تاب جدید نصب کرده بودن. مامانی دیروز گفته بود که چرا همه پارکا تابای قدیمی رو برداشتن و فقط سرسره دارن. حسنا هم که میخواد سرسره بازی کنه میگه: تاب تاب. همین که زمین بازی رسیدیم دیدیم بچه ها تو صف تاب هستن. مامانی هم تو صف موند و تو تاب خوردی! بعدش هم سرسره بازی کردی. مامانی از خونه آلوچه و سیب آورده بود و رفتیم رو سبزه ها نشستیم تا میوه بخوریم. بیشتر از ما تو عجل...
21 تير 1393

حسنا و سنگ بازی

  خاله جونی یکی از بازیات تو این فصل، بازی با سنگای حیاط خونمونه. معمولاً عصرا تا مامانی بیاد دنبالت میبریمت حیاط تا هم بازی کنی و هم ویتامین D بگیری! البته مامانی میگه دخترمو زیاد تو آفتاب نبرین سیاه میشه!!! اما خب نمیشه که همش تو خونه بمونی. بعد خودتم عاشق حیاط هستی. قبلاً که نمیتونستی راه بری، تو کالسکه مینشوندیمت و دور میزدیم تو حیاط اما حالا که چند روزیه میتونی راه بری، کفش سفیدت رو پات میکنیم و میچرخی تو حیاط. هر جا هم خوشت بیاد رو سنگا میشینی و با سنگا بازی میکنی. قبلاً باید مواظب میشدیم که سنگ رو تو دهنت نکنی و به جای مه مه نخوری. اما دیروز که برده بودیم حیاط دیگه میدونستی سنگ خوردنی نیست و سنگا رو کنار میزدی و از توشون مه مه...
19 تير 1393

حسنا و دیدار با همکارای مامانی

امشب با همکارای مامانی پارک بانوان رفتین. مادرجون یه لباس خوشمل توپ توپی واست دوخت. همکارای مامانی برای اولین بار دیدنت و به مامانی گفتن واست اسفند دود کنه تا چشم نخوری. موقع افطار غذا دیده بودی مثل پیشی میو میو میکردی. همکار مامانی اداتو در میاورد. قبلا میگفتی نم نم نم. اما دیشب بجای نم نم میگفتی: میو میو. تا مامانی میخواست خودش یه لقمه بخوره میگفتی میو میو. یعنی به من بده. بعدش مامانی بردت سرسره بازی و خوشت اومد. آخر سر که منتظر بابایی بودین تا بیاد دنبالتون هی میگفتی: بـــــــــــــــابــــــــــــا بـــــــــــیا!!!!!!!. جدیدا کافیه تا یه کلمه بشنوی اونو ده بار پشت سر هم تکرار میکنی. به مامانی میگفتم حسنا باید تو مسابقه شرکت کنه. مثلا دی...
17 تير 1393

نازنین زهرا

این نی نی ناز اسمش نازنین زهراست و خواهر زاده دوست خاله و یکی دیگه از دوستای ندیده حسناست. البته شاید در آینده همدیگه رو دیدن. به نظرم نازنین زهرا شبیه خالشه. خدا حفظش کنه برا مامان باباش. مادر بزرگ و خالش ازش دورن و یکی دو هفته ای که نی نی کوچولو خونشون بود حسابی عادت کرده بودن به شیرین کاریاش. حالا که از خونشون رفته مامان بزرگ و خاله خیلی دلتنگیشو میکنن. ایشالله زود زود نازنین زهرا باز میره خونشون. ...
16 تير 1393